طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت18 اردیبهشت وآبگرم لاویج

سلام قند ونباتم عروسک ناز و دوست داشتنی من امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه رو ثبتش کنم پنجشنبه شب ساعت 11شب رفتیم ساری شما هم اردکت رو همراهت آوردی تا بذاریمش اونجا بمونه وبزرگ بشه تو راه لالا کرده بودی وقتی نزدیک ساری شدیم بیدار شدی به اردکت گفتی سرم رفت چقدر مگ مگ میکنی از دست تو نتونستم بخوابم من وبابایی هم از حرفت خندمون گرفت بابا بهت گفت از پنجره پرتش کن پایین گفتی نه خدایی نکرده میمیره(قربون اون زبون شیرینت برم) ساعت 3صبح رسیدیم بابا با دوستاش قرار ماهیگیری داشت وقتی ما رو رسوند رفت بندر امیر اباد جمعه مریم اونجا بود شما ومریم کلی آتیش سوزوندیدو حسابی بازی کردید   البته گاهی اوقات هم همدیگر ر...
24 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک

پسرکه باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدره پسرکه باشی میدونی گرمترین دستی که میتونی بگیری وبعدش دیگه ازهیچی نترسی دستای مهربون پدرته پسرکه باشی با وجود پدرت رستم دستانی وپشتت محکم وقرصه پسرکه باشی میدونی که همه دنیات پدرته پسرکه باشی میدونی هرجاکه باشی چه کنارت باشه چه نباشه قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته پسرم بابات بهترین بابای دنیاس درست مثل بابای من که جزخاطره ی خوش ازش هیچی توخاطرم ندارم.همه ی وقتش روتواین چهار سال ونیمی که ازعمرشیرین بچگیت میگذره برای توبوده وکاری نبوده که به خاطرت نکرده باشه هیچ وقت حسرت هیچ...
20 ارديبهشت 1393

طاها جونی و اردک کوچولو

سلام هلوی خوشمزه وآبدار مامانی جیگر طلای من امروز حالت چطوره امیدوارم همیشه لبخند قشنگت روی لبهای زیبات نقش ببنده عروسکم از اونجایی که شما از مرگ ناگهانی جوجه کوچولوت خیلی متاثر شدی بابایی دیروز برات دوتا جوجه اردک کوشمولو خوشگل خریدشما هم کلی ذوق زده شدی همش کنارشون بودی تا مبادا بمیرن قربون اون دل مهربونت برم بهت گفتم طاها جون اگر اینبار اردکت مرد قول بده که گریه نکنی وقرار شد پسمل خوبی باشی ودیگه اجازه ندی الماسهای خوشگل وریزه ریزه ات روی صورت مثل ماهت غلت بخوره. امروزصبح وقتی از خواب بیدار شدی رفتی سراغشون بعد اومدی کنار من که خواب بودم نشستی وگفتی مامانی اردک سیاهم مرد ولی خدا رو شکر اینبار د...
18 ارديبهشت 1393

طاطایی وجوجه

سلام پسر گلم امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه بذارم تو صندوقچه خاطراتت عزیزم شنبه 13 اردیبهشت وقتی بابایی اومد خونه واسه شما وداداشیت دوتا جوجه کوچولو حنایی خرید واین جوجه ها شدن وسیله سرگرمی شما خدا میدونه که شما وداداشیت چقدر این بیچاره ها رومیچلونید یکشنبه صبح که بیدار شدی براشون غذا وآب ریختی  جعبه جوجه ات خیس شده بود که بردی گذاشتی رو بالکن تا خشک بشه بعد رفتی تو اتاقت بازی کنی منم همینطور که داشتم ظرف میشستم دیدم یه چیزی از روی بالکن پر زد رفت بلـــــــــــــه آقا کلاغه بدجنس اومد ویکی از جوجوهای پسملی رو برد عروسکم خیلی ناراحت شد وکلی گریه کرد بعد هم هر چی دلش خواست به کلاغه گفت جوجه کوچولوش...
16 ارديبهشت 1393

کودک نخبه من

سلام عزیز دلم فرشته کوچولوی با سواد من قربون صورت ماهت بشم عزیزم من دیروز یه تصمیم گرفتم واز گرفتن این تصمیم خیلی خوشحالم چون تو با این کار من خیلی شاد شدی مامانی الان چند وقتی هست که شما 3 مرحله اول تراشه های الماست رو تموم کردی و وارد قسمت انگلیسیش شدی منم برای اینکه انگلیسی رو از ابتدا شروع کنی ومعنی تمام کلمه ها رو خوب خوب یاد بگیری دیروز 14 اردیبهشت برات پکیج کودک نخبه 2رو سفارش دادم کلی ذوق کردی همیشه وقتی تو تلویزیون میدیدی میگفتی مامانی من از اینا میخوام ومنم بهت میگفتم هر وقت تراشه ها رو خوب یاد گرفتی میخرم بالاخره اون روز رسید وکودک نخبه من به آرزوش رسید به امید روز فارغ التحصیلیت از د...
15 ارديبهشت 1393

مسافرت 4 اردیبهشت

 سلام آلبالوی شیرین وآبدار من عروسکم امروز هم اومدم تا دوباره دستای کوچولوت رو بگیرم وبا هم راهی جاده شمال بشیم عسلم4اردیبهشت 5شنبه ساعت هفت شب به سمت ساری حرکت کردیم شما هم طبق معمول همیشه تو گهواره ات که همون ماشینه خوابت برد وتا نزدیکای ساری لالاکرده بودی باباوقتی ما رو رسوند رفت ماهیگیری وفردا ظهرش برگشت شب جمعه هم خونه بودیم عمو سالار وخاله زینب وفسقلیهاشون اومدن وشام رو دور هم بودیم شما ومریم کلی آتیش سوزوندید وحسابی بازی کردید اهورا ونگار هم که دیگه کم کم دارن پا میذارن جا پای شما وشیطون میشن باهم بازی میکردن گاهی اوقات از هیاهو وسرو صدای شما خونه میشد مهدکودک والبته فقط بابا ممی حریف این چهار تا فسقلی میشد...
8 ارديبهشت 1393

روز مادرویه گشت کوچولو

سلام فرشته مهربونم عزیز دل مامان31فروردین روز مادر بود ما تا شب خونه بودیم شما هم چندین بار به من گفتی مامانی روزت مبارک وکلی ماچم کردی که بهترین هدیه روز مادر برایم بود بابایی آخر شب گفت بریم بیرون از اونجایی هم که بابا ممی پیشمون بود داداشی رو گذاشتیم پیش بابایی تا بریم یه گشت کوچولو بزنیم وبرگردیم اول از همه رفتیم شهر بازی من وشما با هم سورتمه سوار شدیم که کلی کیف کردی برعکس تصور من اصلا نترسیدی عشقم بعداز شهربازی هم رفتیم پارک ساعی اونجا هم یک ساعت بازی کردی بعد هم برگشتیم خونه و شما زودی لالا کردی گلم   ...
2 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است … مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت ...
2 ارديبهشت 1393

طاها جون وبابا بزرگش

سلام شکلات مامان حالت چطوره توت فرنگی کوچولوی من عزیزم بازم اومدم تا برات بنویسم جونم برات بگه که سه شنبه 26 فروردین ساعت 12 شب بابا ممی اومد خونمون شما که میدونستی قراره بابایی بیاد گفتی میخوای بیدار بمونی تا بابایی برات قصه بگه بعد بخوای  اما هر جوری بود با خوندن کلی کتاب داستان خوابوندمت تا بابایی هم که از راه میرسید بتونه استراحت کنه خلاصه صبح که بیدار شدی از دیدن بابایی کلی خوشحال شدی بالشتت رو گرفتی ورفتی زیر پتوی بابایی خوابیدی بابایی  صبحها میرفت دنبال کارهای شخصیش بعداظهر هم در خدمت شما نوه های گلش بود روزها هم باقصه های بابا ممی سرگرم بودی هر شب هم با هم میرفتید مسجد برای نماز مغرب وع...
2 ارديبهشت 1393

مسافرت 15 اسفند وتولد بابا ممی

سلام عسل مامان حالت چطوره پرنده خوشبختی من همای سعادتم بازم اومدم تا واست یه یادگاری بذارم جونم واست بگه که پنج شنبه15 اسفندساعت 12 شب ما به سمت ساری حرکت کردیم وساعت 4 صبح رسیدیم طبق معمول شما وداداشیت بیشتر مسیر رو مثل فرشته ها لالاکرده بودید ولی وقتی رسیدیم تا ساعت 6 صبح بیدار بودید خلاصه جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم مامانی کدبانو شامش رو اماده کرد وقرار شد بعد از ناهار خاله زینب ووروجکهاش بیان تا با عمه ومامانی بریم خرید به اتفاق رفتیم بازار ترکمن داداشی هم موند پیش بابا ممی تو بازار برات یه شلوار خانگی خوشگل خریدم ویه کم خرید برای خودمو بابایی شما اونجا خیلی اقا بودی وخیلی خوب موقعیت خودت رو درک کردی و ه...
20 اسفند 1392